زلف
Farisî biguhêre
biguhêre
زلف
Ji wêjeyê biguhêre
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن
Erebî biguhêre
واتە biguhêre
Mane biguhêre
- hat û nêzîkbû
- pêşêxist
Çavkanî biguhêre
- ↑ Mihemed Emîn Doskî. (2016). Ferhenga Spîrêz (Erebî - Kurdî). Çapa dûyê. Duhok: Weşanxaneya Spîrêz